«از نسل یک به نسل سه ... صدا مفهومه؟!»
87/2/3 2:23 ع
من امّا حوصله ی گوش دادن ندارم . بیش تر دلم می خواهد از پنجره ی اتوبوس ، بیابان !!! ها را ببینم و به حرف های نگفته ای فکر کنم که توی دل این خاک هست …
بلند می شوم و روی یکی از صندلی های آخر اتوبوس می نشینم . نگاهم به راوی می افتد ؛ هنوز دارد خاطره تعریف می کند . صدایش را نمی شنوم اما لبخندش می گوید که خاطره اش شیرین است . اصلاً مگر می شود از فرهاد های کوه کن بگویی و قصه ات شیرین نشود ؟!! … نگاهش ولی … نمی دانم لبخند روی لبانش را باور کنم یا اشک توی چشم هایش را …
انگار تعریف که می کند ، چشمانش درد می کشند …
انگار لبخند که می زند ، چشمانش درد می کشند …
انگار نگاه که می کند ، چشمانش درد می کشند …
راستش من نمی فهمم این همه درد از کجا آمده اند توی این چشم ها … راست ترش را که بخواهی من می ترسم که بفهمم … امّا دردش را حس می کنم . یعنی دردش روی دلم سنگینی می کند …نگاهم را می دزدم که این همه درد را نبینم … که خجالت نکشم … که شرمنده نشوم … که فراموش کنم امّا … هنوز هم تصویر آن چشم ها را می بینم … چشم های درد کشیده ی یک نسل اولی که می خواهد غیرت و استقامت و گذشت و عشق یاران سفر کرده را برای نسل سومی ها تصویر کند … دلم می خواهد دردی را که آرام آمده و توی دلم جا خوش کرده است ، توی همین خاک ها خالی کنم … نگاهم را از چشم های درد کشیده ی راوی به سمت بیرون پنجره می گردانم … بیرون ، دیگر بیابان نیست …