سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...منوی اصلی...

...درباره خودم...

...لوگوی وبلاگ...

...لینک دوستان...

...لوگوی دوستان...



...موسیقی وبلاگ...

روی اولین صندلی اتوبوس نشسته ام . راوی می آید وسط اتوبوس می ایستد و روایت گری می کند برای بچه ها … برای نسل سومی هایی که راهی نورشده اند ، از نسل اولی هایی می گوید که این خاک را ف همین جایی که خیلی ها بهش می گوند بیابان را ، دیدنی کرده اند و شنیدنی … چشم های مشتاق بچه ها هم او را دلگرم تر می کند 

من امّا حوصله ی گوش دادن ندارم . بیش تر دلم می خواهد از پنجره ی اتوبوس ، بیابان !!! ها را ببینم و به حرف های نگفته ای فکر کنم که توی دل این خاک هست …

بلند می شوم و روی یکی از صندلی های آخر اتوبوس می نشینم . نگاهم به راوی می افتد ؛ هنوز دارد خاطره تعریف می کند . صدایش را نمی شنوم اما لبخندش می گوید که خاطره اش شیرین است  . اصلاً مگر می شود از فرهاد های کوه کن بگویی و قصه ات شیرین نشود ؟!! … نگاهش ولی … نمی دانم لبخند روی لبانش را باور کنم یا اشک توی چشم هایش را …

انگار تعریف که می کند ، چشمانش درد می کشند …

انگار لبخند که می زند ، چشمانش درد می کشند …

انگار نگاه که می کند ، چشمانش درد می کشند …

راستش من نمی فهمم این همه درد از کجا آمده اند توی این چشم ها … راست ترش را که بخواهی من می ترسم که بفهمم … امّا دردش را حس می کنم . یعنی دردش روی دلم سنگینی می کند …نگاهم را می دزدم که این همه درد را نبینم … که خجالت نکشم … که شرمنده نشوم … که فراموش کنم امّا … هنوز هم تصویر آن چشم ها را می بینم … چشم های درد کشیده ی یک نسل اولی که می خواهد غیرت و استقامت و گذشت و عشق یاران سفر کرده را برای نسل سومی ها تصویر کند … دلم می خواهد دردی را که آرام آمده و توی دلم جا خوش کرده است ، توی همین خاک ها خالی کنم … نگاهم را از چشم های درد کشیده ی راوی به سمت بیرون پنجره می گردانم … بیرون ، دیگر بیابان نیست …



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :ققنوس::نظرات دیگران [ نظر]


    ...آمار وبلاگ...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...

    ...طراح قالب...