«دو کوهه السلام ای خانه ی عشق»
87/2/1 12:49 ص
می گویند اینجا دو کوهه است . می گویم می گویند چون من نه می فهممش و نه جرئت فهمیدنش را دارم . می ترسم فهمسدنش روی دلم سنگینی کند . می ترسم بغضی شود که نتوانم بشکنمش . می ترسم چشم خاکی من ، تاب درک عظمتش را ... و زیبایی اش را ... و عشقش را ... نداشته باشد ...
می برندمان بالای یکی از ساختمان ها . همه دور راوی حلقه می زنند . راوی از دوکوهه می گوید و همه غرور دوکوهه را حس می کنند ... راوی از صبحگاه رزمنده ها می گوید و دویدن هاشان ... و همه طنین گام هایشان ... و لرزش ساختمان ها را حس می کنند ... راوی می گوید کسی نمی داند چرا اسم اینجا را گذاشته اند دوکوهه ... کمی مکث می کند و بعد راز این اسم فاش می شود . می گوید اینجا دو کوه داشت : یکی حاج همت بود و دیگری حاج احمد ... آرام با دلم نجوا می کنم که دوکوهه عجب اسم برازنده ای است ...
درست روبروی من ، یعنی درست روبروی همین جایی که من ایستاده ام ، تصویر شهید همت و حاج احمد روی یکی از ساختمان ها نصب است . ماجراها دارد این سرزمین عزیز ... گفتم شهید همت ؟ ... نگاهش را که می شناسی ... و چشمانش را ... چشمانی که معشوق به بهای خودش خرید ... با نگاهش سنگینی کوله باری را روی دوشم حس می کنم . کوله باری به عظمت خون سبکبالان عاشقی که یک شبه آسمانی شدند ... او همچنان نگاه می کند و من همچنان ایستاده ام ... اینجا دوکوهه است ...
* خیلی از حال و هوای جنوب دور شدم . شاید گذاشتن این نوشته ها کمکم کنه ...