«سلام آقا!»
87/1/30 12:51 ع
به نام خدا
سلام آقا ! می خواهم بنویسم برای شما ... می خواهم برایتان از زمینی هایی بنویسم که دلشان لای این هوای خفه گیر کرده است . به جدول و کوچه و بن بست و خیابان یک طرفه عادت کرده اند . برایشان فرقی نمی کند کلاغی قار قار کند یا به نغمه ی خوش قناری کوچکی جان بدهند . شنیده بودم که فراموشی همیشه هم بد نیست ؛ اما این ها که می گویم خدا را هم فراموش کرده اند . اینجا ، همه ی آن زمینی ها که گفتم ، دنبال معجزه می گردند . معجزه ... حق هم دارند ، وقتی جای قرآن ها فقط روی طاقچه ها باشد ، برای چه دنبال معجزه نباشیم ؟... نمی دانم !... اینجا خیلی ها روی لاله پا می گذارند ،بدون آن که بدانند . چوب لای چرخ حقیقت می گذارند ،بدون آن که بدانند . می گویند : بت که نمی پرستیم !!!! بخدا قسم بت می پرستند و خودشان هم نمی دانند . امامی چون شما ، آفتاب را به میهمانی چشمان حقیرمان آورده ؛ ولی افسوس ... خدا به دادمان برسد . شما که یادمان داده اید خوب باشیم و خوب بمانیم ؛ گناه ماست که همه چیز را خیلی زود فراموش می کنیم ... گناه از ماست که زیر چرخ های به قول خودمان « تکنولوژی » دست و پا می زنیم و چشممان را به روی همه چیز می بندیم ... جای پیچک های دوستی ، جلبک های نفرت نشانده ایم و بی خبریم ... هر جمعه که تمام می شود ،افسوس می خوریم که چرا نیامدید ، ولی بعد ... انتظار کشیدنمان را که دیگر نگویید ... خجالت می کشیم از خودمان ...
بگذریم ! ... می دانم همه ی آن ها که می خواهم بگویم و همه ی آن ها را که نمی دانم تا بگویم ،خودتان خوب می دانید ... کوچک تر که بودم گمان می کردم که شما از جنس خورشیدید ؛ اما حالا خیلی خوب می دانم که خورشید از جنس شماست ... کاش زودتر بیایید و خورشید را به عدالت تقسیم کنید ...
اللهم عجل لولیک الفرج